نویسنده: محمدرضا شمس

 
مرد خسیسی بود که صورتش لک و پیس داشت، برای همین به او «اسی پیسو» می‌گفتند. او دور از مردم زندگی می‌کرد. یک شب سرد، پیرمرد رهگذری، در خانه‌ی اسی پیسو آمد و گفت: «من غریبم؛ محض رضای خدا فقط امشب رو به من جا بدید.»
زن اسی پیسو گفت: «بیا تو، تا شوهرم بیاد.»
پیرمرد رفت تو و نشست. اتفاقاً همان روز، اسی پیسو بره‌ای کشته بود و گوشتش را به چنگه آویزان کرده بود. کله‌پاچه‌اش را هم زنش پخته بود. اسی پیسو که به خانه آمد، چشمش به غریبه افتاد و اوقاتش تلخ شد. به زنش گفت: «این پیرمرد کجا بوده؟»
زن گفت: «جایی نداشت، گفتم بهش جا بدیم، بلکه پولی هم ازش بگیریم.»
اسی پیسو گفت: «بد کاری کردی، این پولش کجا بود؟»
قدری از شب گذشت، مهمان گفت: «من نون دارم، بی‌زحمت خورشی بدید تا شامم رو بخورم.»
گفتند: «ما هیچ نداریم.»
پیرمرد گفت: «پس تو این قابلمه چیه؟»
اسی پیسو گفت: «چی می‌خواستی باشه؟ چند تا کلاغ گرفتیم، گذاشتیم بپزه.»
پیرمرد آهی کشید و گفت: «رفیق جان، پس به چنگه چی آویزان کردی؟»
اسی پیسو گفت: «چیزی نیست، استخونه.»
بوی کله‌پاچه توی اتاق پیچیده بود و کم مانده بود پیرمرد از حال برود، اما دید هرچه می‌گوید، اسی پیسو جواب بی‌ربطی می‌دهد، تصمیم گرفت درسی به او بدهد که هیچ وقت فراموش نکند؛ بیدار نشست و نخوابید. اسی پیسو گفت: «مهمان عزیز، برو بخواب.»
پیرمرد جواب داد: «من تا این کلاغ‌ها نپزند، خوابم نمی‌برد.»
اسی پیسو گفت: «دو روز طول می‌کشه این‌ها بپزند.»
بچه‌های اسی پیسو مدام غرغر می‌کردند: «پدرجون، مادرجون، مردیم از گرسنگی. پس کِی کله رو می‌آرید بخوریم؟»
پدر و مادرشان گفتند: «برید بخوابید. این مال صبحه.»
بچه‌ها بی‌شام خوابیدند. اسی پیسو و زنش هم مجبور شدند بخوابند. پیرمرد هم خودش را به خواب زد و همین که همه خوابیدند، بلند شد و کله‌پاچه را آورد و تا آخر خورد. بعد به جای کله‌پاچه، مقدار چرم و گِل توی قابلمه گذاشت و زیرش را آتش کرد. بعد گوشت بره را از چنگه پایین آورد. مرغ و خروس‌های اسی پیسو را هم گرفت و توی توبره‌اش انداخت. سفره را هم از نان خالی کرد. بعد اسی پیسو را صدا زد و گفت: «به خاطر خوبی‌هایی که تو و زنت به من کردید، بذار دستت رو ببوسم.»
اسی پیسو بلند شد و گفت: «مهمون عزیزم، کجا می‌خوای بری؟ بمون تا کلاغ‌ها بپزند، با هم بخوریم.»
مهمان گفت: «غصه نخور، گوشت‌ها با منه.»
اسی پیسو گفت: «پس صبر کن خروس بخونه، بعد برو.»
پیرمرد گفت: «اتفاقاً خروس هم با منه. چرا اصرار می‌کنی؟ بذار برم.»
اسی پیسو گفت: «برو. خدا به همراهت.»
پیرمرد رفت. اسی پیسو به زنش گفت: «بلند شو، شام بخوریم. بچه‌ها رو هم صدا کن.»
همه بیدار شدند.
زن قابلمه را آورد و مقداری از آب کله‌پاچه را در کاسه ریخت و به بچه‌ها داد. طفلک‌ها داد می‌زدند: «ننه، ننه! این که همه‌اش خاک و گله.»
مادر محل نگذاشت و مشغول به هم زدن کله‌پاچه شد. هر چه می‌کشید، چرم‌ها از هم جدا نمی‌شدند. به اسی پیسو گفت: «بیا ببین چرا این کله‌پاچه نپخته؟»
اسی پیسو جواب داد: «حتماً آتش نداشته.»
زن جواب داد: «مگه خودت ندیدی از ظهر تا حالا اجاق روشن بود؟»
اسی پیسو نزدیک آمد، دید به جای کله‌پاچه یک جفت چرم در قابلمه است. گفت: «بر پدر این مهمون لعنت! کله‌پاچه رو خورده و به جاش یک جفت چرم گذاشته. عیبی نداره، پاشو گوشت رو بیار کباب کنیم.»
زن وقتی چنگه را پایین کشید، دید گوشت به چنگه نیست و گفت: «پاشو برو دنبالش.»
اسی پیسو گفت: «بذار خروس بخونه، می‌رم.»
هرچه نشستند، خروس نخواند. زن و شوهر با هم گفتند: «خروس هم که نخواند. حتماً مرغ و خروس‌ها رو هم برده.»
رفتند توی مرغدانی، دیدند اثری از مرغ و خروس‌ها نیست. زن گفت: «مگه ندیدی گفت خروس با منه؟»
اسی پیسو گفت: «شنیدم، ولی نمی‌دونستم چنین کلاهی سرمون می‌ذاره.»
زنش گفت: «همه‌اش تقصیر خودت بود. اگر بهش شام می‌دادی، این کار رو نمی‌کرد.»
اسی پیسو گفت: «حالا می‌رم دنبالش، همه رو ازش می‌گیرم.»
اسی پیسو رفت به دنبال پیرمرد، اما هرچه رفت، به او نرسید و مجبور شد برگردد و با خودش عهد بست اگر مهمان به خانه‌اش آمد، به او غذا بدهد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول